لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
چشمانم خیره مانده به قابِ درِ حیاط...سردم میشود ... دستهایم را ها میکنم...شاال بافتنی ام را روی سرم میکشم...
زانوانم را بغل میگیرم.....شمعدانی هایِ باغچه باهمه محبتشان به من لبخند میزنند...بنفشه هم انگار چشم به راه است...
نرگس اما نگرانتر از همیشه با بغض نگاهم میکنند...پیچک دور دستهایم میپیچد و سری تکان میدهد...
بوی ِ یاس می آید...بلند میشوم...در را باز میکنم...خبری از تو نیست...باد می وزد ...
دور و برم پر شده از قاصدک هایی که عطر تو را میدهند...قاصدک هایی با بوی ِ یاس...دستهایم را باز میکنم ...
همه شان روی دستهایم می نشینند...بازهم در دستهایم می بویمشان...
اشکهایم با قطرات ریز باران سُر میخورند روی گونه های آتشینم...میروم سمتِ در ...چشمانم را میبندم...قاصدک ها را فوت میکنم توی کوچه....
سر بر میگردانم... حالا دیگر همه ی باغچه اشک میریزند....حتی شمعدانی های ِ صورتی...
کوچه پراز عطر یاس شده...و دستانم نیز...
صدای چکه چکه های باران بیشتر شده...زانوانم را بغل میگیرم...سرم را به دیوار تکیه میدهم...چشمانم خیره مانده به قابِ در... همان دری که...
... ن: آرام که نشسته باشی...چشمهایت که خیس شوند...قلبت که از تپش بایستد...یعنی دلتنگـــ ـ ـ ـی.......
پ.ن:این صرفا یک دلنوشته و فاقد هرگونه ارزش ادبی است!
* تصاویر از negarkhane.ir